جلوه هائي از سلوك اخلاقي يادگار امام (4)
جلوه هائي از سلوك اخلاقي يادگار امام (4)
جلوه هائي از سلوك اخلاقي يادگار امام (4)
ما همراه تيم قم به شهر ري رفتيم و با آنها مسابقه اي برگزار كرديم، احمدآقا كاپيتان تيم قم بود. در آن بازي، احمد آقا موفق شد سه گل به اين تيم بزند. او در پست دفاع چپ بازي مي كرد، ولي نفوذي بود، آن هم در روز و روزگاري كه دفاعها خيال مي كردند اگر از خط سانتر آن طرف تر بيايند، فول مي شود، احمد آقا پا به توپ مي شد، يك دو مي كرد، مي آمد و در هيجده قدم شوت از راه دور مي زد. آن روز خيلي بازيش گل كرد بعد از بازي او را شناختند. مردم هجوم آوردند و او را سر دست بلند كردند و در خيابان راه افتادند و شعار دادند، «درود بر خميني، سلام بر سيد احمد.» ما همبازي ها و رفقاي سيد احمد دستپاچه شديم كه مبادا دستي در كار باشد كه باعث گرفتاري احمد آقا بشود. چند نفري رفتيم و اين وضعيت را به هم زديم و او را گرفتيم و آورديم رختكن كه مشكلي برايش پيش نيايد. منظورم اين است كه واقعا عالي بازي مي كرد و واقعا يك فوتباليست تمام عيار بود. هم قدرت بدني فوق العاده اي داشت و هم بسيار خوش تكنيك و گلزن بود. توپ از هر جناحي كه جلو و عقب مي رفت، او به موازات توپ حركت مي كرد. بازيكني نبود كه گمنام باشد و او را نشاسند. اگر مدت كوتاه ديگري ادامه مي داد، به خصوص در تيم شاهين، بسيار مشهور و موفق مي شد. تيم شاهين آن روزها خيلي محبوبيت داشت و جنبه سياسي هم داشت و بعضي اوقات وقتي موفقيتي به دست مي آورد و بر تيم تهران جوان، تاج يا دارايي پيروز مي شد، جمعيت تظاهرات سياسي مي كردند. خيلي ها هم كه مخالف رژيم بودند، آنجا مي آمدند و سرو صدا راه مي انداختند و شعار مي دادند. بازي كردن حاج احمد آقا با آن كيفيت بالاي بازي و در تيم پرطرفداري مثل شاهين تهران، معلوم بود كه اگر كمي ديگر ادامه پيدا كند، ايشان در سطح گسترده اي شناخته مي شد و برنامه هاي مبارزاتي پنهانيشان تحت الشعاع قرار مي گرفت.
من در جريان اين مسائل قرار نگرفتم، احمد آقا خيلي به فوتبال عشق داشت، خيلي علاقمند بودو به اين راحتي ها آن را كنار نمي گذاشت. او از زمين هاي خاكي قم وارد محبوب ترين تيم ايران شده بودكه 9 نفرشان ستاره تيم ملي بودند. به اين راحتي نبودكه به ميل خودش فوتبال را كنار بگذارد. او با اشتياق دعوت شاهيني ها را پذيرفت و وارد تمرينات شد، بنابراين قطعا از طرف پدر اشاره اي شده بود كه ايشان ورزش را در صحنه قهرماني ترك كرد، ولي همچنان ورزش مي كرد. مي رفتيم و هر جا كه امن بود و مي شد دور از انظار عمومي، فوتبال دلنشيني بازي كرد، بازي مي كرديم.
فكر مي كنم سال 1344 بود، چون اين عكسي كه هست، مربوط به قهرماني شاهين است كه ماهش را نمي دانم، ولي سالش سال 44 بود. در آن سال ايشان به نجف رفت، ولي چندماهي بيشتر آنجا نبود و برگشت.
در زندگي بايد شرايطي فراهم شود تا رفاقت انسان با كسي ادامه پيدا كند. پدر من به خاطر علاقه اي كه به دروس حوزوي داشت، خودش را از تهران به قم منتقل كرد و در آن سالهاي بسيار طولاني كه ما در قم بوديم و شايد 25 سالي طول كشيد، پدرم به مراكز درسي حوزه مي رفت و درس مي خواند، حتي اواخر عمرش، شاهد مطالعات و مسائل درسيش بودم، به جايي رسيده بود كه بر روي نهج البلاغه و قرآن كار مي كرد. استعداد خيلي خوبي هم داشت. خيلي هم خوب پيشرفت كرده بود. مادرم هم كه از يك خاندان اصيل و معروف شميران و از سادات آنجا بود به نام سادات اجاق. هنوز هم اقوامشان هستند. پدر و مادر من بسيار متدين بودند. خب من در چنين خانواده اي رشد پيدا كرده بودم و در محيط خانوادگي، اين توانايي و آمادگي را پيدا كردم كه در كنار چنين جواني درس بخوانم، ورزش كنم و رشد كنم و از همان سالها، علاقمند به كسب مسائل عرفاني و معنوي بودم. اين در ذات و وجود خودم بود. به خاطر شير پاك مادر بود. به خاطر تربيت خانوادگيم بود. يادم هست وقتي رسيديم قم، پدرم در گذر خان، منزل كوچكي را كه متعلق به آقاي بني فاطمي كه از خانواده هاي خيلي اصيل و مؤمن قم بودند، اجاره كرد.گذر خان تا گذر يخچال قاضي شايد فاصله اي چهار پنج دقيقه بود كه بعدها مادرم مي گفت در جلسات خانم امام شركت مي كرده اند. از نظر باطني و دروني و فرهنگي خيلي به هم نزديك بوديم. از نظر فوتبال و بازي هم كه هر دو شيفته فوتبال بوديم و هم در اين كار استعداد خيلي خوبي داشتيم، قطعا دو نفري كه در يك تيم فوتبال از نظر بازي و مسائل فني و خصوصيات روحي و اخلاقي شبيه هم باشند، خيلي به هم نزديك مي شوند. اينجا ما نمونه هايي را در تيمهاي مختلف داشتيم و داريم كه به آنها زوج بازيگري مي گويند و يا در تيمهاي معروف دنيا همين طور بوده كه دو سه نفر خيلي با همديگر هماهنگ مي شوند. به اعتقاد من، اصل، مسائل اخلاقي و معنوي بود كه ما را به هم نزديك كرد و بعد هم فوتبال كمك كرد و اين رابطه عميق شد. وقتي احمد آقا وارد مبارزه شدند، من خودم هم چنين روحيه اي را داشتم و عشق فوق العاده اي به امام داشتم و در حد خودم از ايشان پيروي مي كردم، و گرنه من كه چيزي نبوده ام و چيزي نيستم. اگر اين مصاحبه را هم به اين سختي قبول كردم براي اين بودكه واقعا فاصله خودم را با سيد احمد آقا و خانواده محترمشان به قدري دور مي بينم كه خودم را قابل اين نمي دانم كه بخواهم درباره اين شخصيتها صحبت كنم و يا اين رفاقت با ايشان يك توفيق الهي بود كه نصيب من شد. خدا خواست كه من به اين كانون مهر و محبت و سياست و انقلاب نزديك شوم. اگر لطف خدا شامل حالم نمي شد، شايد من هم خيلي از مرحله پرت مي افتادم.
حاج احمد آقا فوتبال را گذاشته بود كنار و رفته بود به نجف، ولي هنوز روحاني نشده بود. به خاطر انس زيادي كه با هم پيدا كرده بوديم احمد آقا دائما پيغام مي داد كه بيا. ايشان جلوتر از من رفته بود. در آنجا تنها بود و دوست همسن و سالي نداشت و دلتنگ شده بود و مكرر از من مي خواست كه كاري كنم. وسيله رفتنم را خود حاج احمد آقا فراهم كرد. فردي در خرمشهر بود كه بدون گذرنامه مسافر مي برد و مي آورد و من به وسيله او كه احمد آقا معرفي كرده بود، به طريق خاصي به نجف رفتم و مدتي آنجا بودم كه آن هم خودش داستان جدايي دارد.
مي توانم بگويم هر چقدر احمد آقا، امام را دوست داشت، من هم همان قدر دوست داشتم. اگر احمد آقا عاشق امام بود، من هم عاشق امام بودم. آن دوران حالا گذشته و اين حرفها را مي شود زد. جنبه خودنمايي ندارد بنابراين گمان نمي كنم شائبه خودنمايي داشته باشد. من در همان جواني هم علاقه و اشتياقي به تصدي مقامي نداشتم و اين مسائل برايم حل شده بودند، اين است كه مي توانم بگويم كه هر دو عاشق امام بوديم. اما وقتي در خيابانهاي نجف يا كربلا راه مي رفتند، هيچ كس حق نداشت ايشان را همراهي كند. امام دوست نداشتند كسي مشايعتشان كنند. به شدت از مسائلي كه شائبه خودنمايي داشتند، پرهيز داشتند. بعد از فوت آيت الله بروجردي كه همه مراجع رساله چاپ كردند و عكسشان چاپ مي شد و همه جا بود، امام به شدت از اين كارها پرهيز داشتند. امام هر روز از منزل به مدرسه آيت الله بروجردي و براي نماز ظهر و عصر به حرم مي رفتند. يك روز امام تأخير كردند. من و حاج احمد آقا از فاصله چند متري، به طوري كه وقتي امام بر مي گردند ما را نبينند، ايشان را همراهي مي كرديم.آن روز منتظر مانديم و ديديم امام از منزل خارج نشدند. احمد آقا به من گفت، «برو ببين امام چه شد ؟» من از زاويه ديوار، طوري كه اگر آقا را ديدم، ايشان متوجه نشوند كه من دارم تعقيبشان مي كنم. نگاه كردم و ديدم روي تنها پله ورودي منزل امام در نجف، بره اي آمده و ايستاده و راه امام را سد كرده. ديدم امام با آن قامت رسا و رشيد در آستانه در ايستاده اند، ولي بره اجازه نمي دهد كه امام خارج شوند. به قدري اين منظره و اين رفتار امام براي من آموزنده و درس بود و يك دنيا معنا وعرفان در اين حركت نهفته بود و مثل اينكه عالمي براي من كشف شد. امام مي خواهند بروند نماز بخوانند و يكي از واجبات دين را انجام بدهند وقت اذان ظهر هم دارد مي گذرد. هزار نكته باريك تر از مو اينجاست. خيلي براي امام راحت بود كه دستي بزنند و حتي با نوازش، اين بره را رد كنند، اما اين كار را نكردند. آمدم و به احمد آقا گفتم كه چنين منظره اي ديده ام. گفت، «كاري نداشته باش.» ايستاديم تا اين بره با ميل خودش رفت و امام تشريف آوردند و براي نماز به مدرسه رفتيم. سالها از اين قضيه گذشت. يك روز بعد از انقلاب بود كه امام فرمودند، «همه كاينات مأموريت دارند.» اين خاطره ياد من بود و متوجه شدم اين بره مأمور بود جلوي راه امام را سد كند و تأخيري در رفتن امام بيفتد. ما هر چه از امام مي ديديم زيبا بود و يك دنيا الهام و درس بود.
شيخ عبدالعلي قرهي
آفرين.زنده است؟
بله. دفتر آقاي بهجت هستند.
تو را به خدا؟ چقدر دلم مي خواهد ايشان را ببينم. چقدر بالاي پشت بام منزل امام براي من و احمد آقا قصه مي گفتند. چقدر نماز مي خواندند. عاشق امام بودند. رهايشان نمي كردند. لاغر هم بودند. امام هر چقدر اصرار مي كردند كه، «اينجا گرم است. برگرد ايران پيش زن و بچه ات. اينجا اذيت مي شوي.» مي گفتند، «آقا ! من چه جوري شما را بگذارم و بروم؟» امام برگشتند به طرف آقاي قره ئي و با لبخند گفتند، «اين هم از شيطنت كاظم و احمد بود.» امام نمي خواستند به خودشان بگيرند كه اين من بودم كه جمعيت برايم اين طور كرد. آن شب مردم حركت كردند و خدا اين توان را به من و احمد آقا داد كه نگذاريم مشكلي براي امام پيش بيايد.
بعد از انقلاب كه احمد آقا مشهور شده بودند و حالا به عنوان پسر و امين امام، در انظار همگان بودند، دوستي شما و ايشان چه حال و هوايي داشت ؟
سال 59، 60 بزرگان شاهين تهران از جمله آقاي دكتر مسعود برومند از من خواستند كه مسئوليتي در اداره تيم شاهين داشته باشم. مسابقات دوره اي جريان داشت و تيم شاهين هم خيلي سنگين حركت مي كرد و توان قهرمان شدن نداشت، ما فكر كرديم براي رسيدن به اوج قهرماني كه در شأن و شخصيت باشگاه شاهين باشد، يك سال كار لازم است. تيم ما در مسابقات دوره اي، ششم شد. تلفن زدم به آقاي شيخ حسن صانعي و از ايشان خواستم اجازه بدهند كه ما با تيممان خدمت امام بياييم و با ايشان ملاقات كنيم. ايشان بدون هيچ مكث و درنگي پرسيد، «تيمتان چندم است؟» گفتم، «تيم ما ششم شده.» گفت، «ششم فايده ندارد. بايد برويد اول شويد.» و بدون رودربايستي ما را رد كرد.
مگر در اين گونه موارد به حاج احمد آقا مراجعه نمي كرديد ؟
فرقي نمي كرد. با آقاي صانعي هم رفاقت قديمي داشتيم، بعد هم من نمي خواستم پارتي بازي كنم. دلم مي خواست اين كار روي روال عادي و معمول پيش برود. من اين مسئله را به هيچ كس نگفتم و پنهان كردم. واقعا تا همين ساعت هم به كسي نگفته ام و باريكلا به شما كه گفتيد در مصاحبه، بسياري از خاطرات به ياد انسان مي آيند، در حالي كه در خاطره نويسي، اين طور نيست. اين مسئله را پنهان كردم و با كمك هنردوستان، آن چنان كار سنگين و با كيفيتي را با بچه ها انجام داديم كه در مسابقات حذفي 59، 60 تيممان قهرمان جام حذفي شد. البته نوشتند كه فلاني سرپرست و مربي تيم بود، اما حقيقتا بچه هايمان چون بچه هاي بزرگ و رشيد و قهرمانان ارزنده تيم ملي و باشگاه شاهين بودند، همراهي كردند و برنده شديم. بعد من ملاقاتي امام را به تيم شاهين منحصر نكردم. دوستان استقلالي، تيم ملي، پرسپوليس، همه را خبر كردم هر كس همتي كرد، آن روز آمد. اغلب بچه ها خوشبختانه به ديدن حضرت امام (ره) آمدند.
فيلم آن هم هست، تلويزيون در ايام دهه فجر پخش كرد.
دلم مي خواهد آن را داشته باشم. اگر يك كپي دست شما آمد، به من بدهيد. وقتي از در منزلمان بيرون آمدم، يكمرتبه با خودم گفتم كه لازم مي شود حرفي بزنم و بهتر است بنويسم و همان جا در راهروي منزل نوشتم. چيزي كه پخش مي شود و صداي خودم هم هست، همان است كه در راهرو نوشتم. ابهت امام و عشق و علاقه اي كه به امام داشتيم، اين اجازه را به من نمي داد كه بتوانم صحبت كنم، به همين دليل براي اين كه تمركز داشته باشم، نوشته و وقتي به جماران رفتيم، كاغذ را دادم به احمدآقا كه اگر صلاح مي داند و مناسب است و اجازه مي دهد، بخوانم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران ش 17
من در جريان اين مسائل قرار نگرفتم، احمد آقا خيلي به فوتبال عشق داشت، خيلي علاقمند بودو به اين راحتي ها آن را كنار نمي گذاشت. او از زمين هاي خاكي قم وارد محبوب ترين تيم ايران شده بودكه 9 نفرشان ستاره تيم ملي بودند. به اين راحتي نبودكه به ميل خودش فوتبال را كنار بگذارد. او با اشتياق دعوت شاهيني ها را پذيرفت و وارد تمرينات شد، بنابراين قطعا از طرف پدر اشاره اي شده بود كه ايشان ورزش را در صحنه قهرماني ترك كرد، ولي همچنان ورزش مي كرد. مي رفتيم و هر جا كه امن بود و مي شد دور از انظار عمومي، فوتبال دلنشيني بازي كرد، بازي مي كرديم.
فكر مي كنم سال 1344 بود، چون اين عكسي كه هست، مربوط به قهرماني شاهين است كه ماهش را نمي دانم، ولي سالش سال 44 بود. در آن سال ايشان به نجف رفت، ولي چندماهي بيشتر آنجا نبود و برگشت.
در زندگي بايد شرايطي فراهم شود تا رفاقت انسان با كسي ادامه پيدا كند. پدر من به خاطر علاقه اي كه به دروس حوزوي داشت، خودش را از تهران به قم منتقل كرد و در آن سالهاي بسيار طولاني كه ما در قم بوديم و شايد 25 سالي طول كشيد، پدرم به مراكز درسي حوزه مي رفت و درس مي خواند، حتي اواخر عمرش، شاهد مطالعات و مسائل درسيش بودم، به جايي رسيده بود كه بر روي نهج البلاغه و قرآن كار مي كرد. استعداد خيلي خوبي هم داشت. خيلي هم خوب پيشرفت كرده بود. مادرم هم كه از يك خاندان اصيل و معروف شميران و از سادات آنجا بود به نام سادات اجاق. هنوز هم اقوامشان هستند. پدر و مادر من بسيار متدين بودند. خب من در چنين خانواده اي رشد پيدا كرده بودم و در محيط خانوادگي، اين توانايي و آمادگي را پيدا كردم كه در كنار چنين جواني درس بخوانم، ورزش كنم و رشد كنم و از همان سالها، علاقمند به كسب مسائل عرفاني و معنوي بودم. اين در ذات و وجود خودم بود. به خاطر شير پاك مادر بود. به خاطر تربيت خانوادگيم بود. يادم هست وقتي رسيديم قم، پدرم در گذر خان، منزل كوچكي را كه متعلق به آقاي بني فاطمي كه از خانواده هاي خيلي اصيل و مؤمن قم بودند، اجاره كرد.گذر خان تا گذر يخچال قاضي شايد فاصله اي چهار پنج دقيقه بود كه بعدها مادرم مي گفت در جلسات خانم امام شركت مي كرده اند. از نظر باطني و دروني و فرهنگي خيلي به هم نزديك بوديم. از نظر فوتبال و بازي هم كه هر دو شيفته فوتبال بوديم و هم در اين كار استعداد خيلي خوبي داشتيم، قطعا دو نفري كه در يك تيم فوتبال از نظر بازي و مسائل فني و خصوصيات روحي و اخلاقي شبيه هم باشند، خيلي به هم نزديك مي شوند. اينجا ما نمونه هايي را در تيمهاي مختلف داشتيم و داريم كه به آنها زوج بازيگري مي گويند و يا در تيمهاي معروف دنيا همين طور بوده كه دو سه نفر خيلي با همديگر هماهنگ مي شوند. به اعتقاد من، اصل، مسائل اخلاقي و معنوي بود كه ما را به هم نزديك كرد و بعد هم فوتبال كمك كرد و اين رابطه عميق شد. وقتي احمد آقا وارد مبارزه شدند، من خودم هم چنين روحيه اي را داشتم و عشق فوق العاده اي به امام داشتم و در حد خودم از ايشان پيروي مي كردم، و گرنه من كه چيزي نبوده ام و چيزي نيستم. اگر اين مصاحبه را هم به اين سختي قبول كردم براي اين بودكه واقعا فاصله خودم را با سيد احمد آقا و خانواده محترمشان به قدري دور مي بينم كه خودم را قابل اين نمي دانم كه بخواهم درباره اين شخصيتها صحبت كنم و يا اين رفاقت با ايشان يك توفيق الهي بود كه نصيب من شد. خدا خواست كه من به اين كانون مهر و محبت و سياست و انقلاب نزديك شوم. اگر لطف خدا شامل حالم نمي شد، شايد من هم خيلي از مرحله پرت مي افتادم.
حاج احمد آقا فوتبال را گذاشته بود كنار و رفته بود به نجف، ولي هنوز روحاني نشده بود. به خاطر انس زيادي كه با هم پيدا كرده بوديم احمد آقا دائما پيغام مي داد كه بيا. ايشان جلوتر از من رفته بود. در آنجا تنها بود و دوست همسن و سالي نداشت و دلتنگ شده بود و مكرر از من مي خواست كه كاري كنم. وسيله رفتنم را خود حاج احمد آقا فراهم كرد. فردي در خرمشهر بود كه بدون گذرنامه مسافر مي برد و مي آورد و من به وسيله او كه احمد آقا معرفي كرده بود، به طريق خاصي به نجف رفتم و مدتي آنجا بودم كه آن هم خودش داستان جدايي دارد.
مي توانم بگويم هر چقدر احمد آقا، امام را دوست داشت، من هم همان قدر دوست داشتم. اگر احمد آقا عاشق امام بود، من هم عاشق امام بودم. آن دوران حالا گذشته و اين حرفها را مي شود زد. جنبه خودنمايي ندارد بنابراين گمان نمي كنم شائبه خودنمايي داشته باشد. من در همان جواني هم علاقه و اشتياقي به تصدي مقامي نداشتم و اين مسائل برايم حل شده بودند، اين است كه مي توانم بگويم كه هر دو عاشق امام بوديم. اما وقتي در خيابانهاي نجف يا كربلا راه مي رفتند، هيچ كس حق نداشت ايشان را همراهي كند. امام دوست نداشتند كسي مشايعتشان كنند. به شدت از مسائلي كه شائبه خودنمايي داشتند، پرهيز داشتند. بعد از فوت آيت الله بروجردي كه همه مراجع رساله چاپ كردند و عكسشان چاپ مي شد و همه جا بود، امام به شدت از اين كارها پرهيز داشتند. امام هر روز از منزل به مدرسه آيت الله بروجردي و براي نماز ظهر و عصر به حرم مي رفتند. يك روز امام تأخير كردند. من و حاج احمد آقا از فاصله چند متري، به طوري كه وقتي امام بر مي گردند ما را نبينند، ايشان را همراهي مي كرديم.آن روز منتظر مانديم و ديديم امام از منزل خارج نشدند. احمد آقا به من گفت، «برو ببين امام چه شد ؟» من از زاويه ديوار، طوري كه اگر آقا را ديدم، ايشان متوجه نشوند كه من دارم تعقيبشان مي كنم. نگاه كردم و ديدم روي تنها پله ورودي منزل امام در نجف، بره اي آمده و ايستاده و راه امام را سد كرده. ديدم امام با آن قامت رسا و رشيد در آستانه در ايستاده اند، ولي بره اجازه نمي دهد كه امام خارج شوند. به قدري اين منظره و اين رفتار امام براي من آموزنده و درس بود و يك دنيا معنا وعرفان در اين حركت نهفته بود و مثل اينكه عالمي براي من كشف شد. امام مي خواهند بروند نماز بخوانند و يكي از واجبات دين را انجام بدهند وقت اذان ظهر هم دارد مي گذرد. هزار نكته باريك تر از مو اينجاست. خيلي براي امام راحت بود كه دستي بزنند و حتي با نوازش، اين بره را رد كنند، اما اين كار را نكردند. آمدم و به احمد آقا گفتم كه چنين منظره اي ديده ام. گفت، «كاري نداشته باش.» ايستاديم تا اين بره با ميل خودش رفت و امام تشريف آوردند و براي نماز به مدرسه رفتيم. سالها از اين قضيه گذشت. يك روز بعد از انقلاب بود كه امام فرمودند، «همه كاينات مأموريت دارند.» اين خاطره ياد من بود و متوجه شدم اين بره مأمور بود جلوي راه امام را سد كند و تأخيري در رفتن امام بيفتد. ما هر چه از امام مي ديديم زيبا بود و يك دنيا الهام و درس بود.
شيخ عبدالعلي قرهي
آفرين.زنده است؟
بله. دفتر آقاي بهجت هستند.
تو را به خدا؟ چقدر دلم مي خواهد ايشان را ببينم. چقدر بالاي پشت بام منزل امام براي من و احمد آقا قصه مي گفتند. چقدر نماز مي خواندند. عاشق امام بودند. رهايشان نمي كردند. لاغر هم بودند. امام هر چقدر اصرار مي كردند كه، «اينجا گرم است. برگرد ايران پيش زن و بچه ات. اينجا اذيت مي شوي.» مي گفتند، «آقا ! من چه جوري شما را بگذارم و بروم؟» امام برگشتند به طرف آقاي قره ئي و با لبخند گفتند، «اين هم از شيطنت كاظم و احمد بود.» امام نمي خواستند به خودشان بگيرند كه اين من بودم كه جمعيت برايم اين طور كرد. آن شب مردم حركت كردند و خدا اين توان را به من و احمد آقا داد كه نگذاريم مشكلي براي امام پيش بيايد.
بعد از انقلاب كه احمد آقا مشهور شده بودند و حالا به عنوان پسر و امين امام، در انظار همگان بودند، دوستي شما و ايشان چه حال و هوايي داشت ؟
سال 59، 60 بزرگان شاهين تهران از جمله آقاي دكتر مسعود برومند از من خواستند كه مسئوليتي در اداره تيم شاهين داشته باشم. مسابقات دوره اي جريان داشت و تيم شاهين هم خيلي سنگين حركت مي كرد و توان قهرمان شدن نداشت، ما فكر كرديم براي رسيدن به اوج قهرماني كه در شأن و شخصيت باشگاه شاهين باشد، يك سال كار لازم است. تيم ما در مسابقات دوره اي، ششم شد. تلفن زدم به آقاي شيخ حسن صانعي و از ايشان خواستم اجازه بدهند كه ما با تيممان خدمت امام بياييم و با ايشان ملاقات كنيم. ايشان بدون هيچ مكث و درنگي پرسيد، «تيمتان چندم است؟» گفتم، «تيم ما ششم شده.» گفت، «ششم فايده ندارد. بايد برويد اول شويد.» و بدون رودربايستي ما را رد كرد.
مگر در اين گونه موارد به حاج احمد آقا مراجعه نمي كرديد ؟
فرقي نمي كرد. با آقاي صانعي هم رفاقت قديمي داشتيم، بعد هم من نمي خواستم پارتي بازي كنم. دلم مي خواست اين كار روي روال عادي و معمول پيش برود. من اين مسئله را به هيچ كس نگفتم و پنهان كردم. واقعا تا همين ساعت هم به كسي نگفته ام و باريكلا به شما كه گفتيد در مصاحبه، بسياري از خاطرات به ياد انسان مي آيند، در حالي كه در خاطره نويسي، اين طور نيست. اين مسئله را پنهان كردم و با كمك هنردوستان، آن چنان كار سنگين و با كيفيتي را با بچه ها انجام داديم كه در مسابقات حذفي 59، 60 تيممان قهرمان جام حذفي شد. البته نوشتند كه فلاني سرپرست و مربي تيم بود، اما حقيقتا بچه هايمان چون بچه هاي بزرگ و رشيد و قهرمانان ارزنده تيم ملي و باشگاه شاهين بودند، همراهي كردند و برنده شديم. بعد من ملاقاتي امام را به تيم شاهين منحصر نكردم. دوستان استقلالي، تيم ملي، پرسپوليس، همه را خبر كردم هر كس همتي كرد، آن روز آمد. اغلب بچه ها خوشبختانه به ديدن حضرت امام (ره) آمدند.
فيلم آن هم هست، تلويزيون در ايام دهه فجر پخش كرد.
دلم مي خواهد آن را داشته باشم. اگر يك كپي دست شما آمد، به من بدهيد. وقتي از در منزلمان بيرون آمدم، يكمرتبه با خودم گفتم كه لازم مي شود حرفي بزنم و بهتر است بنويسم و همان جا در راهروي منزل نوشتم. چيزي كه پخش مي شود و صداي خودم هم هست، همان است كه در راهرو نوشتم. ابهت امام و عشق و علاقه اي كه به امام داشتيم، اين اجازه را به من نمي داد كه بتوانم صحبت كنم، به همين دليل براي اين كه تمركز داشته باشم، نوشته و وقتي به جماران رفتيم، كاغذ را دادم به احمدآقا كه اگر صلاح مي داند و مناسب است و اجازه مي دهد، بخوانم.
منبع:ماهنامه شاهد یاران ش 17
/ج
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}